loading...

قلب دو

بازدید : 306
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 5:36

خب بهتره امشب برا دل خودم بنویسم! دلی که حال دلخوشی‌هاشو یه ادم اینترنتی دزدیده! همسرم به من خیانت کرده! نه یک بار نه دوبار, بارها و بارها! و من تازه بعد از دنیا اومدن دخترمون این رو فهمیدم! البته خودش بهم گفت! نمیتونست بار این مسیله رو دیگه حمل کنه! در سن شانزده سالگی بودم که ازم خواستگاری کرد! منم دختر باهوش و جذابی بودم! مدرسه نمونه دولتی میرفتم! عاشق ادبیات فارسی بودم! دلم میخواست پیانیست بشم! چندتا زبان یاد بگیرم! شعر میگفتم! رمان و داستان زیاد میخوندم! یادمه عاشق رت باتلر تو رمان بربادرفته شده بودم! همسرم البته اشنا بود و خواهرم خیلی ازش تعریف میکرد! و من دلبسته شدم! در حد یه دختر دبیرستانی! دوستم داشت اما قرار بود صبر کنه درسم تموم شه! گاهی میومد جلو مدرسه و نگاهم میکرد! برام هدیه‌های زیبا میخرید! کتاب شعر هوشنگ ابتهاج! خیلی دوستش داشتم! یه روز اومد خونمون که با هم حرف بزنیم! خوشحال بودم سریع دوش گرفتم و ارایش کردم! و اونروز اولین بوسه رو زد رو لبام! خیلی دوستش داشتم! اما یه روز خواهرم زنگ زد و فقط گفت قلبی با این ازدواج نکن این معتاده! دهنم باز موند! تا سه روز جوابشو ندادم! همش گریه میکردم حتی تو کلاس درس! به داداشش پیام دادم که اینطور شده اونم گفت به روش نیار! با خودش که صحبت کردم گفت یکی دو بار چیزی کشیده از سر کنجکاوی و ول کرده! دلم ازش گرفت و افسردگی شدیدی اومد سراغم! بماند که چه‌ها بین ما گذشت ولی من فقط پسش میزدم و اون حریص تر به طرف میومد! ازدواج کردیم! دوستش داشتم و میترسیدم از دستش بدم! هیچ جا بدون اون بهم خوش نمیگذشت! شده بود رفیق و همسرم اما... کم کم که نگاه میکنم رد پای تحقیر رو میبینم! یه بار برای فلفل سیاه زد تو گوشم! یه بارم به خاطر مامانش! بعد که اعتراض کردم گفت اینا که زدن نیست تو زدن ندیدی! البته فقط همین دو بار بود اما برای من خیلی بود! نمیدونم چی بود که باعث شد من افسرده و وسواسی شم! فکرای ازاردهنده راحتم نمیگذاشت! شعرامو براش خوندم و یه جوری نگام کرد انگار حالا خب که چی! گفتم حالم بده مکه نمیام منو ماه عسل برد مکه دانشجویی! من عاشق مکه بودم ولی حالم خوب نبود! کاش به عقب برمیگشتم و نمیروندمش اینقدر! نمیدونم چرا بعد قضیه مواد اینقدر حالم بد شد! از طرف دیگه یه پسر دیوونه از اشناهامون افتاده بود دنبالم دایم مزاحم میشد حتی تهدید میکرد! خیلی احساس نا امنی میکردم! همسرمم یه جوری بود! تازه الان میگه همون دوران مدام با یه دختره دیگه تلفنی خودشو تامین میکرده! بالاخره ازدواج کردیم من حس کردم اسیر قفسش شدم! حس میکردم ازش بهتر نیست! دوازده سال گذشت و شد امروز! من در استانه سی سالگی! با یه نوزاد شش ماهه که قدر جانم دوستش دارم! با همسری که افسردست! دوست دختر تلفنی داره! با زنای دیگه هم بوده و تمام این‌ها رو من الان باید بفهمم و حتی میگه پشیمون نیست! حس میکنم شکستم و دوست دارم سرمو بذارم رو شونه‌هاش بگم بیا دوباره همون قبلی شو! اما گمانم بوی تغییر میاد هنوزم دوسش دارم اما اذیتم کرده و حاضر نیست بپذیره! حقم این نیست!

یه شب خاطره انگیز 😊
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی